دیگه وقت کوچ کردن رسیده
اول از پرشین بلاگ به بلاگفا و حالا از بلاگفا به پارسی بلاگ
ولی شکر خدا توی این شش سالی که وبلاگ نویس هستم
تونستم یه بچه محل باقی بمونم
گاهی وقتها خونه تکومی لازمه
گاهی وقتها کوچ لازمه
کوچ ادامه زندگیه
کوچ آرامشه
کوچ می تونه لذت یه زندگی باشه
کوچ حذف بدی ها و حفظ خوبی هاست
توی این چند سالی که دارم وبلاگ می نویسم هیچ وقت از خودم ننوشتم
ننوشتم که کیم
از کجام
ولی می خوام برای اولین پست از خودم بنویسم
بگم کی هستم
چرا وبلاگ می نویسم
هشت تیر سال 1364 بود بعد از ظهر بود توی محله
شهرک ولیعصر یه خونه اجاره ای یه اتاق کوچیک
یه مرد پدر شد و یک زن مادر
درست ده ماه قبل بود که این دو نفر با هم ازدواج کرده بودند
و حالا یه پسر به جمع دو نفره اونا اضافه شده بود
اسم پسر رو امیر گذاشتن
پدر یک درجه دار معمولیه ارتش بود
امیر هفت ماهشش بود که حرف می زد و ولی هنوز نمی تونست بشینه
دو سال از تولد امیر گذشت
پدر امیر به سنندج منتقل شد
درست زمان جنگ
امیر از صحنه های بمباران صحنه هایی جلوی چششه
وقتی هواپیماهای عراق سنندج رو بمباران می کردند
آژیر قرمز
پناهگاه
صدای انفجار
جنگ تموم شد
امیر چهار ساله شد
امیر یه بچه شیطون بود که از دیوار راست بالا می رفت
امیر کم کم خوندن و نوشتن رو یاد گرفت و
به گفته پدر و مادرش امیر اصلا علاقه ای به اسباب بازی نداشت
و فقط به اسباب بازی ها نگاه می کرد و فقط عاشق کتاب بود
زمان گذشت و امیر به تهران برگشت
پدر امیر تونست توی خونه سازمانی های ارتش
زینبیه تهران یه اپارتمان بگیره
امیر یک سال توی خونه های سازمانی زندگی کرد و پدر امیر تونست درسش
رو تموم کنه و درجه گرفت و به خاطر درجه ای که داشت به تبریز منتقل شد
و تنهایی از اینجا شروع شد
زندگی بدون هیچ فامیلی در تبریز به مدت چهار سال
فقط تعطیلات عید و تابستونها بود که برای چند روز می رفت پیش فامیل و
دوباره تنهایی
توی این چهار سال امیر درس خوند و زندگی کرد و بزرگ شد با خاطراتی خوب و بد
معلم هاش اقای خسروی و مدیرش آقای دردائی توی مدرسه شهید اسماعیلی رو قشنگ یادشه
کلاس اول راهنمایی رو که تموم کرد دیگه باباش یه کار مند معمولی نبود
اونا منتقل شدن به اسلام آباد غرب
سه سال زندگی سخت توی اون شهر بازم در تنهایی
وسط بیابون
بازم سختی
خاطرات خوب و بد
مرگ برادرم توی نوزادی
مریضی و اتفاق هایی که افتاد
سخت بود توی تنهایی و سختی ها
سه سال سخت تمام شد
دوباره شهری جدید و درجه ای بالاتر
ایندفعه زنجان شهری بود که باید آینده امیر را رقم میزد
امیر دوم دبیرستان بود که به زنجان رفتند و بازم سختی
زندگی در ده کیلومتر بیرون شهر
ولی زنجان خوب بود
فامیل بود
هر چند هفته یکبار امیر می تونست به منزل فامیل برود
آینده امیر از اینجا شروع شد
درس امیر تموم شد
حالا باید برای خوی آینده ای انتخاب می کرد
شانس امیر رو به سمت کامپیوتر کشاند
و امیر کامپیوتر را یاد گرفت
سامان سیستم پله ای شد برای ترقی امیر
اسم های گنگ در زنجان که از اکثر آنها جز خاطره ای هیچ چیز باقی نمونده
زیبا ، فاطمه ، شمیم ، یاسمن ، احسان ، رضا ، وحید ، حامد و هزاران اسم دیگر
زمان گذشت و اتفاق هایی افتاد ماشینش را دزدیند شایعات و ضربه هایی که وارد کردند
همه اینها گذشت و
اینبار سرنوشت امیر باید در قزوین رقم زده می شد
شهری جدید با مردمی جدید و فاصله ای کم
غربت تمام شده بود ولی نه این شروع تنهایی بود
چند روزی از ورود امیر به قزوین نگذشته بود که خبر قبولی امیر در دانشگاه
او را خوشحال کرد
رشته ای که به آن علاقه داشت
و او اکنون دانشجو بود
و بیست و یک سال سن داشت گذر زمان خیلی چیزها به او یاد داد
یک سال دیگر هم گذشت و امیر به اکثر خواسته خود با کمک خدا رسید
امیر تونست در زمانی که چند روز به شروع بیست و دو سالگی اش نمانده
است برآورده شدن تمام آرزو های خود را ببیند
چند روز دیگر امیر بیست و دو ساله میشد و شهری جدید برای زندگی
آدم های جدید شخصیت های جدید...
این من بودم
یک زندگی پر از فراز و نشیب
ولی از زندگیم راضی هستم
چون اگه سختی بوده خدا خواسته منو ازمایش کنه
که خدا را شکر تونستم از تمام آزمایش ها سربلند بیرون بیام
حالا که به گذشته نگاه می کنم میبینم که اگه دوباره
به گذشته برگردم دوباره همین هستم که بودم
ولی چقدر یه آدم می تونه عوض بشه
امیری که از دیوار راست میرفت بالا الان ترجیه میده یه گوشه بشینه و فکر کنه
گذر زمان چه بلاهایی که سر آدما نمیاره
ولی الان فقط یه چیز میشه گفت
آخ که قدیم قشنگ بود هر روزمون یه رنگ بود
آلبوم روزهای قدیم هر ورقش یه رنگه وای که چقدر قشنگه
زندگی رنگارنگه
یادش بخیر
یادم میاد اون دور دورا اون بازی الک دولک
چرخیدن چرخ و فلک
بازی گرگم به هوا
داشتیم یه بوم و دو هوا
یادش به خیر
این بود تمام زندگی من
و تنها یه جمله میتونم بگم
یادم میاد و یادش بخیر