سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
وبلاگ یه بچه محل
 
 
در تو دو صفت است که خداوند آنها را دوست دارد: بردباری و تأنّی [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به مردی فرمود ـ] 
»» زیباترین قلب

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست؟ مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:?تو حتماً شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.؟ پیرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » amir bagheri ( دوشنبه 85/2/18 :: ساعت 5:0 عصر )

»» این منم

دیگه وقت کوچ کردن رسیده

اول از پرشین بلاگ به بلاگفا و حالا از بلاگفا به پارسی بلاگ

ولی شکر خدا توی این شش سالی که وبلاگ نویس هستم

تونستم یه بچه محل باقی بمونم

گاهی وقتها خونه تکومی لازمه

گاهی وقتها کوچ لازمه

کوچ ادامه زندگیه

کوچ آرامشه

کوچ می تونه لذت یه زندگی باشه

کوچ حذف بدی ها و حفظ خوبی هاست

توی این چند سالی که دارم وبلاگ می نویسم هیچ وقت از خودم ننوشتم

ننوشتم که کیم

از کجام

ولی می خوام برای اولین پست از خودم بنویسم

بگم کی هستم

چرا وبلاگ می نویسم

هشت تیر سال 1364 بود بعد از ظهر بود توی محله

شهرک ولیعصر یه خونه اجاره ای یه اتاق کوچیک

یه مرد پدر شد و یک زن مادر

درست ده ماه قبل بود که این دو نفر با هم ازدواج کرده بودند

و حالا یه پسر به جمع دو نفره اونا اضافه شده بود

اسم پسر رو امیر گذاشتن

پدر یک درجه دار معمولیه ارتش بود

امیر هفت ماهشش بود که حرف می زد و ولی هنوز نمی تونست بشینه

دو سال از تولد امیر گذشت

پدر امیر به سنندج منتقل شد

درست زمان جنگ

امیر از صحنه های بمباران صحنه هایی جلوی چششه

وقتی هواپیماهای عراق سنندج رو بمباران می کردند

آژیر قرمز

پناهگاه

صدای انفجار

جنگ تموم شد

امیر چهار ساله شد

امیر یه بچه شیطون بود که از دیوار راست بالا می رفت

امیر کم کم خوندن و نوشتن رو یاد گرفت و

به گفته پدر و مادرش امیر اصلا علاقه ای به اسباب بازی نداشت

و فقط به اسباب بازی ها نگاه می کرد و فقط عاشق کتاب بود

زمان گذشت و امیر به تهران برگشت

پدر امیر تونست توی خونه سازمانی های ارتش

زینبیه تهران یه اپارتمان بگیره

امیر یک سال توی خونه های سازمانی زندگی کرد و پدر امیر تونست درسش

رو تموم کنه و درجه گرفت و به خاطر درجه ای که داشت به تبریز منتقل شد

و تنهایی از اینجا شروع شد

زندگی بدون هیچ فامیلی در تبریز به مدت چهار سال

فقط تعطیلات عید و تابستونها بود که برای چند روز می رفت پیش فامیل و

دوباره تنهایی

توی این چهار سال امیر درس خوند و زندگی کرد و بزرگ شد با خاطراتی خوب و بد

معلم هاش اقای خسروی و مدیرش آقای دردائی توی مدرسه شهید اسماعیلی رو قشنگ یادشه

کلاس اول راهنمایی رو که تموم کرد دیگه باباش یه کار مند معمولی نبود

اونا منتقل شدن به اسلام آباد غرب

سه سال زندگی سخت توی اون شهر بازم در تنهایی

وسط بیابون

بازم سختی

خاطرات خوب و بد

مرگ برادرم توی نوزادی

مریضی و اتفاق هایی که افتاد

سخت بود توی تنهایی و سختی ها

سه سال سخت تمام شد

دوباره شهری جدید و درجه ای بالاتر

ایندفعه زنجان شهری بود که باید آینده امیر را رقم میزد

امیر دوم دبیرستان بود که به زنجان رفتند و بازم سختی

زندگی در ده کیلومتر بیرون شهر

ولی زنجان خوب بود

فامیل بود

هر چند هفته یکبار امیر می تونست به منزل فامیل برود

آینده امیر از اینجا شروع شد

درس امیر تموم شد

حالا باید برای خوی آینده ای انتخاب می کرد

شانس امیر رو به سمت کامپیوتر کشاند

و امیر کامپیوتر را یاد گرفت

سامان سیستم پله ای شد برای ترقی امیر

اسم های گنگ در زنجان که از اکثر آنها جز خاطره ای هیچ چیز باقی نمونده

زیبا ، فاطمه ، شمیم ، یاسمن ، احسان ، رضا ، وحید ، حامد و هزاران اسم دیگر

زمان گذشت و اتفاق هایی افتاد ماشینش را دزدیند شایعات و ضربه هایی که وارد کردند

همه اینها گذشت و

اینبار سرنوشت امیر باید در قزوین رقم زده می شد

شهری جدید با مردمی جدید و فاصله ای کم

غربت تمام شده بود ولی نه این شروع تنهایی بود

چند روزی از ورود امیر به قزوین نگذشته بود که خبر قبولی امیر در دانشگاه

او را خوشحال کرد

رشته ای که به آن علاقه داشت

و او اکنون دانشجو بود

و بیست و یک سال سن داشت گذر زمان خیلی چیزها به او یاد داد

یک سال دیگر هم گذشت و امیر به اکثر خواسته خود با کمک خدا رسید

امیر تونست در زمانی که چند روز به شروع بیست و دو سالگی اش نمانده

است برآورده شدن تمام آرزو های خود را ببیند

چند روز دیگر امیر بیست و دو ساله میشد و شهری جدید برای زندگی

آدم های جدید شخصیت های جدید...

این من بودم

یک زندگی پر از فراز و نشیب

ولی از زندگیم راضی هستم

چون اگه سختی بوده خدا خواسته منو ازمایش کنه

که خدا را شکر تونستم از تمام آزمایش ها سربلند بیرون بیام

حالا که به گذشته نگاه می کنم میبینم که اگه دوباره

به گذشته برگردم دوباره همین هستم که بودم

ولی چقدر یه آدم می تونه عوض بشه

امیری که از دیوار راست میرفت بالا الان ترجیه میده یه گوشه بشینه و فکر کنه

گذر زمان چه بلاهایی که سر آدما نمیاره

ولی الان فقط یه چیز میشه گفت

آخ که قدیم قشنگ بود     هر روزمون یه رنگ بود

آلبوم روزهای قدیم هر ورقش یه رنگه    وای که چقدر قشنگه

زندگی رنگارنگه

یادش بخیر

یادم میاد اون دور دورا   اون بازی الک دولک

چرخیدن چرخ و فلک

بازی گرگم به هوا

داشتیم یه بوم و دو هوا

یادش به خیر

این بود تمام زندگی من

و تنها یه جمله میتونم بگم

یادم میاد و یادش بخیر

 

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » amir bagheri ( دوشنبه 85/2/18 :: ساعت 4:57 عصر )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

زیباترین قلب
این منم
 

>> بازدید امروز: 2
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 6388
» درباره من «

وبلاگ یه بچه محل
amir bagheri
دیگران باید بگن

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «

» صفحات اختصاصی «

» وضعیت من در یاهو «
یــــاهـو
» طراح قالب «